#باورم_شکست_پارت_44
- مونس میگه، من چرا باید جواب بدم.
- مه لقا داشتم فکر می کردم موقع خرید از حاجی میشه تخفیف دوبله بگیریم.
جملات فیل افکن مونس هم در نوع خودش جالب بود. منظور مونس را درک کرده بود، سرفه ای مصلحتی کرد و نگاهی به مونس که با لبخندی ریز یلدا را نگاه میکرد، انداخت و ...
- حالا تا اون موقع وقت زیاد داریم.
- من که گمون نکنم. این حاجی که من امروز دیدم به نظرم آدم صبور همیشگی نبود.
نگاه تنگ شده اش را به مونس داد و با دقت به حرفهایش گوش داد. نگاهش بین مونس و خان جون پاس کاری می شد که ، به آنی زنگها به صدا درآمدند و با شدت سر پا ایستاد.
حرکت غیر ارادی اما تکراریش ، خنده ی مونس و خان جون را به هوا بلند کرد و یلدا را سر جایش نشاند.
- این هود رو روشن کن عزیز دل عمه.
همین جمله کافی بود تا صدای خنده اشان تا چند محله آن طرف تر هم برود.
- حاجی میگفت این امیر حیسن خان بدجور گلوش گیر کرده.
romangram.com | @romangram_com