#باورم_شکست_پارت_43

زود گذشته بود و یلدایش خانمی شده بود ،شایسته و در خور احترام. هر جا حرف یلدا بود پای خواستگاری هم در میان بود.
حالا عده ای از سر ریا و نزدیک شدن به این خانواده و عده ای از سر حقیقیت و خواهان بودنش. همه چیز تمام بود عزیز کرده اشان.
اگر می فهمید همین امروز حاجی در لفافه او را برای پسرکوچکش خواستگاری کرده، قطعاً دود از سرش بلند میشد. استدلالش هم درسش بود که هنوز تمام نشده. اما مونس این موها را در آسیاب سیاه نکرده بود و میدانست وقتش که برسد صبح علی الطلوع هم که باشد ،اتفاقی که باید می افتد و کار به درس که هیچ، به اول صبح هم ندارد.
از دار دنیا برادرش مانده بود و بس. علاقه اش به محمود مثال زدنی بود تا اینکه محمود دل داد و در انتها ازدواج کرد. این ازدواج نه تنها رابطه ی خواهر برادری را خراب نکرد ،محکم تر کرد.
سالها گذشته بود اما ارتباطش با مه لقا همان بود که بود. نه او خواهر شوهر بود و نه مه لقا زن برادر. دلش به خانواده ی برادرش خوش بود و علی را روی چشم می گذاشت. تا اینکه روزگار نساخت و علی رخت سفر پوشید و آنها را تنها گذاشت.
غصه اش کمتر از محمود و زنش نبود . عمه بود و دلش پر پر می زد برای جوان از دست رفته اش. اما دخترک چهار ساله ی مو مشکی علی که تنها بازمانده اش بود را به دندان گرفتند و بزرگش کردند تا یلدایی شود که امروز اینجا نشسته بود و با حظی وافر به حرفهای خان جونش گوش می داد.

- عمه به چی فکر می کنید؟
مونس نگاهش را در صورتش چرخاند و زیر لب صلواتی فرستاد.

- هیچی مادر. داشتم به خرید جهیزیه ی تو فکر می کردم.
سرش را به سمت خان جون چرخاند.

- خان جون ! ببینید.

romangram.com | @romangram_com