#باورم_شکست_پارت_42
- آره، مونس قربون دستت، ماست نذار رو میز.
- حواسم هست. نگران نباش.
- خدا کنه بتونه غذا بخوره. مونس عصری که دیدم حال و روز نداره بند دلم پاره شد.
- امروز هم کلاس هاش زیاد تر بوده انگار. حالا خدا رو شکر که بهتره.
دلش رفت از دل نگرانی های عمه مونس و خان جون. سردرد بار و بندیل را بسته بود و تا اطلاع ثانوی پیدایش نمی شد. وارد آشپزخانه شد و صورت هر دو را بوسید و روی صندلی نشست. مونس بشقابش را جلویش هل داد و با سر اشاره ای کرد و خودش هم مشغول شد.
مونس بود و دستورات زیر پوستیش و الحق که خوب می فهماند دستورات بی داد و قالش را.
- امروز چطور بود؟ به کارتون رسیدید؟
- شامت رو بخور . بعداً حرف می زنیم.
- می خورم . بگین دیگه، جهزیه چی شد؟
- خریدیم مادر. رفتیم پیش حاج آقا فقط سیاهه دادیم و حاجی گفت خودش ترتیب همه کارها رو میده.
- خدا خیرتون بده . کاش منم می تونستم مثل شما ها باشم.
- الهی قربونت برم . مگه...
مونس سرش را بالا آورد و نگاهی به آن دو انداخت که دست از خوردن کشیده بودند و گرم حرف و رنگ یخچال و سرویس آشپزخانه شده بودند. دلش غنچ رفت برای روز خرید جهیزیه ی یلدا.
romangram.com | @romangram_com