#باورم_شکست_پارت_41

نگاهش به قاب عکس روی میز کشیده شد. لبخندی روی لبش نشست. مامان فهیمه یادگاری دردناکی را برایش به جا گذاشته بود.
مسکن و ماساژ خان جون و چای دارچین مثلث محکمی تشکیل دادند و آرامشی را به جانش ریختند تا دخترک به خوابی عمیق فرو رود.

چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت روی میز انداخت. با یک حساب سرانگشتی پنج ساعتی خوابیده بود و کمی سرش آرام گرفته بود. دستی به موهایش کشید و از جایش برخاست.
چراغ را روشن کرد و به سمت سرویس بهداشتی در اتاقش رفت و آبی به صورتش زد تا شاید خنکای آب کمی هوشیارش کند.

- یلدا مادر ، حمامی.
- نه خان جون ،الان میام.
- بهتری مادر؟
- بله خان جون. شما بفرمایید الان میام پیشتون.
خان جون نگاهی به اتاق همیشه مرتب انداخت و حظ کرد از این دختر همه چیز تمام. نگاهش به قاب عکس که رسید حسرتی ته دلش رسوب کرد از نبودن ها .
نم اشکی که روی صورتش را نشست و با سری افتاده از اتاق بیرون رفت.

- بیدار شده؟

romangram.com | @romangram_com