#باورم_شکست_پارت_40

- دستت درد نکنه.
با آمدن مونس از جایش بلند شد و سلامی به مونس داد و جوابی گرفت. خان جون نگاهش را سؤالی بالا آورد و منتظر نگاهش کرد.

- من برم اتاقم. سرم خیلی سرد میکنه.
- برو مادر.
- گوشی رو میذارم اینجا ،اگه آرزو زنگ زد جواب بدین لطفاً.
مونس فنجان چایش را برداشت و همزمان گوشی را گرفت و روی میز گذاشت.

- بده به من . من جواب میدم وگرنه تا صبح خودش رو می کشه این دختر آبادانی.
- عمه مونس! دوستمه.
- منم نگفتم دشمن . حرفم اینه که تا پیدات نکنه آروم نمی گیره این بچه.
سری به تأیید حرفش تکان داد و راهی اتاق شد.

در اتاق را پشت سرش بست و چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. این درد هم انگار قصد جانش را کرده بود که بی امان می تاخت. خیال آرامش یافتن هم نداشت.

romangram.com | @romangram_com