#باورم_شکست_پارت_38

عالم تناقض هم عالمی است. گره ی ابرو کجا و طرح لبخند کجا؟!
چای دارچین محبوبش را دم داد و روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت. سکوت خانه کمی زیاد بود. اما برایش حکم بهشت را داشت.
پیشانیش را محکمتر فشار داد شاید کمی رحمش بیاید و کمتر ذق ذق کند ، اما بیرحمانه ضربان دار بود و می تاخت.

لیوانی چای ریخت و انگشتانش را دور لیوان حلقه کرد . گرمای لیوان که به دستش منتقل شد ،حس خوشایندی را زیر پوستش چرخاند. لیوان را نزدیک بینیش گرفت. بوی خوش دارچین زیر بینیش پیچید و ذره ای آرامش نصیبش شد.
جرعه ای از چای را نوشید و نگاهی به ساعت انداخت. نگاهش تا اجاق گاز امتداد یافت و با خیال راحت از بودن غذا نفسش را بیرون فرستاد و به امر مهم نوشیدن چای دارچینش پرداخت.
ذهنش هنوز درگیر خان جون بود وحرفهای ناگفته اش. ته دلش که نگاه میکرد ، بوی خوشی از این قضیه به مشام نمی رسید. اصلاً چه بود که خان جون تازه به صرافت گفتنش افتاده بود. چشمانش را کمی تنگ کرد و در خاطرات داشته و نداشته، مرتبط و غیر مرتبط دست و پا زد و در آخر دست خالی از افکارش فاصله گرفت.
همین مرور اجمالی یک ساعتی از وقتش را گرفته بود، اما بی فایده. هر چه بیشتر فکر میکرد ،چشمش تنگ تر میشد و عنقریب چشمانش بسته میشد و خلاص.

- یلدا، مادر جون
با صدای خان جون به خود آمد، از جایش برخاست و به طرف سالن پا تند کرد.

- سلام. خسته نباشین.
خان جون که چادرش را از سرش برمی داشت نگاهی به یلدا انداخت و چادر را روی مبل رها کرد و به سمتش رفت.

romangram.com | @romangram_com