#باورم_شکست_پارت_37

- حالا زیاد ذهنتو درگیر نکن.
- بریم که دیر شد.
از دانشگاه که بیرون زدند یک راست به سمت ماشین رفتند تا خود را از شلوغی امروز نجات دهند. ماشین را روشن کرد و از پارک بیرون آمد . آرزو هم در حال تنظیم موزیک بی کلام.

- یلدا امروز این سوغاتی یک مدلی آشنا نگاه میکرد.
- آرزو لطفاً.
- نه به مولا. جدی میگم . تو که درگیر این میگرن بودی ولی من دیدم.
- آرزو ،من از زور سر درد نتونستم مبحث امروز رو متوجه شم ، نگاه رو چطور می دیدم؟ در ضمن ایشون که یکسره تدریس کردن . نگاه چی؟ به کی اصلاً؟
- خامی عزیزم. خام...
- بله ، شما آجر پخته.
خنده ی آرزو که بلند شد ،طرح لبخندی روی صورتش نشست. ترجیحاً سکوت اختیار کرد تا شاید سرش اندکی آرام گیرد. آرزو را تا جایی رساند و به سمت خانه حرکت کرد.
سکوت و دیگر هیچ. دلش یک خواب راحت میخواست. اما میدانست با این درد آرزویش برآورده نخواهد شد. لباسش را عوض کرد و آبی خنک به صورتش زد تا شاید حالش را جا بیاود و این درد دست از سرش بردارد.

به سمت مقر فرماندهی مونس روانه شد. کتری برقی را روشن کرد و تکیه اش را به کابینت داد. سرش را فشاری داد تا شاید از حجم این همه درد کم کند. مسکن ها هم انگار اثر بخشی قبل را نداشتند. ذهنش به سمت سوغاتی کشیده شد. از فکرش ناخودآگاه ابروهایش در هم پیچید . گویی عطر تلخش را استشمام کرده و سیستم دفاعی بدنش دستور اخم را صادر کرده بود و به ثانیه ای طرح لبخند روی لبش نشست.

romangram.com | @romangram_com