#باورم_شکست_پارت_28
- سرعت مطمئنه.
مونس با حفظ چهره ، سری تکان داد و به مقر فرماندهی اش روان شد. مونس بود و حساسیت های فلفل نمکی اش.
ترافیک سنگین آن هم این موقع روز در نوع خودش نوبر بود. نگاهی به ثانیه شمار انداخت و سری تکان داد.
حالا خوب بود کمی زوتر از خانه بیرون زده بود.
نگاهش گیر دخترک گل فروشی شد که قاعدتاً این موقع روز باید مدرسه می بود. طفلکی در این سرما بدون پوششی مناسب این جا سر چهار راه گل می فروخت. سری از روی تأسف تکان داد.
این دردها عمیق بودند و بالاجبار در جامعه وجود داشتند. با صدای بوق ماشین عقبی از فکر بیرون آمد و پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.
ماشین را خیابان پشتی دانشگاه پارک کرد و راهی شد. امروز را خدا بخیر کند. بی حوصلگی و میگرن در رأس لیست امروزش بود. امروز اصلا روز خوبی نبود. اصلاً روزی که با لیوان شیر شروع شود، روز خوبی نخواهد بود. از فکرش لبخند کجی روی لبش نشت، یا این اوصاف تمام روزهایش بد بود. مونس و لیوان شیر در دستش، صبحهای پر رنگ و جانانه ای را برایش رقم می زدند.
پیچیدن دستی دور شانه اش به اندازه ی چند سانت پراندش. نگاهی به کنارش کرد و صورت خندان آرزو را دید که با بی خیالی و نگاهی به رو به رو، یلدا را در قدمهای گیجش همراهی میکرد.
- سلام صبح بخیر.
- ببخشید، سلام نکردم؟
سری تکان داد و نگاهش را به جلو داد. این دختر درست بشو نبود.
romangram.com | @romangram_com