#باورم_شکست_پارت_27

- ما وسیله هستیم مادر جون. فقط یادت باشه خداوند روزی عده ای را در دستان عده ای دیگه قرار داده.
- میدونم خان جون.
- پیر شی مادر، ما ممکنه کمی دیر برگردیم. لازم به توصیه که نیست؟
- نه خان جون . فقط حواستون به گوشیتون باشه.
- باشه مادر جون.
طبق قانونی نانوشته، اهالی این خانه در حرف دیگران نمی پریدند و هر کدام شأن خود را نگه می داشتند. این قانون عمومیت داشت و مهری محکم پایش نشسته بود. با نوش جانی از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
نگاهی به آیینه انداخت و لبخندی از سر رضایت روی صورتش نشست. مرتب پوشیدن کار سختی نیست. فقط کافی است طیف رنگها را بشناسی و کمی خوش سلیقه باشی. همین...

- خان جون ، مونس جونم ، من دارم میرم؛ کاری ندارید؟
- نه مادر جون، به سلامت.
- یلدا، جان مونس از این ساندویچی های عجیب غریب خرید نکن .
- چشم عمه خانم.
- بیا برو بچه جون.
مونس هم سری تکان داد و به سمت آشپزخانه روان شد؛ ولی هنوز کامل وارد نشده بود که گویی کشفی بزرگ کرده باشد، چرخید و با نگاهی تنگ شده نگاهش کرد، تا خواست دهان باز کند ، یلدا طی اقدامی عاجلانه و صد البته از قبل پیش بینی شده، پیش دستی کرد...

romangram.com | @romangram_com