#باورم_شکست_پارت_26
- آخه مادر من ، خوردن یه لیوان شیر این همه بازی داره که تو و مونس هر روز درگیرش هستین؟
- از نظر من بله.
- از نظر من نه.
با صدای مونس هر دو نگاهشان بالا کشیده شد و مونس را که در درگاه آشپزخانه همچنان مدل قدیمی اشان ایستاده بود ،نگاه کردند.
اصولاً مونس معتقد بود همین که هال و سالن پذیرایی از هم جدا نیست ، برای همه ی عمرش کافی ست و طبق یک نظریه ی بسیار محکم و محکمه پسند ،توانسته بود آشپزخانه را از تغییر به حالت مدرن و به قول خودش کانتر دار که یلدا نمی دانست این را از کجای ذهنش بیرون کشیده، با تمام سنتی بودنش نجات دهد.
نگاهش همیشه مظلوم بود. یعنی اصولا انقدر عاقلانه رفتار میکرد که نیاز به هیچ شدت عملی نبود. اما قضیه ی کلسیم رسانی به استخوانهایش پیچیده تر از قضیه ی فیثاغورث بود که مونس حتی یک درصد هم از آن کوتاه نمی آمد.
نگاهش کاری از پیش نبرد و عاقبت لیوان شیر را یک ضرب نوشید و با این کار خود و مونس را با هم نجات داد. مونس که انگار از فتح خیبر برگشته بود با سری افراشته به سمت یخچال رفت تا مواد لازم برای غذای امروز رااز یخچال بیرون بکشد.
- مادر جون شنیدی چی گفتم؟
- بازم امر خیر و خداپسندانه و دست شما خیرین.
romangram.com | @romangram_com