#باورم_شکست_پارت_25
- چیز مهمی نبود.
- باشه، مهم و نامهم بعداً معلوم میشه. فعلاً بلند شو صبحانه.
- و حتما طبق معمول اول از همه یه لیوان شیر؟
مونس تکانی به هیکل تو پرش داد و صاف سر جایش ایستاد و یلدا را وادار کرد به تبعیت از او از جا بلند شود. تا خواست حرفی بزند نگاه ذوب کننده ی مونس چنان در نگاهش گیر کرد که بدون لحظه ای تأمل با حفظ لبخندش ، دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و به نرمی از کنار مونس گذشت و تنها برای لحظه ای توانست لبخند همچون فاتحان مونس را شکار کند.
- سلام خان جون.
- سلام عزیزم. صبحت بخیر.
- خان جون داروهاتون رو خوردین
- آره مادر جون
صندلی را عقب کشید و نشست و با بیچارگی تمام به لیوان شیری که مقابلش بود ،خیره شد. خان جون رد نگاهش را گرفت و لبخندش را با جرعه ای چای پایین فرستاد.
- یلدا،مادر جون امروز عصر من و عمه مونس یه سری میریم خونه ی خانم شریفی.
- کدوم خانم شریفی؟
- یلدا؟
با حواس پرتی "آهانی"گفت و به لیوان شیرش خیره شد.
romangram.com | @romangram_com