#باورم_شکست_پارت_24
- ترم جدید و دروس جدید.
- خدا به خیر بگذرونه .
- تو که باهوشی خانم تابان، محبوب اساتید، مهربون، دانا...
اگر همینجا آرزو را قیچی نمیکرد تا خود صبح حرف برای گفتن داشت. آرزو بود و پرحرفی هایش. اما الحق و الانصاف که گزافه نمی گفت .
- آرزو جان ، فردا دیدمت بیشتر حرف می زنیم.
- می بینمت خانم تابان عزیز.
خداحافظی کرد و گوشی را روی عسلی سُر داد و برای لحظه ای آرامش سرش را به بالش رساند و پلکهایش را بر هم نهاد. ذهنش درگیر حرفهای خان جون بود و دو دو تا چهارتایش. هر چه بیشتر می جست کمتر می یافت. چشمهایش را باز کرد و دستی از سر کلافگی به صورتش کشید. خسته از دست و پا زدن در افکارش ، عاقبت ناکام، خود را به دست خواب سپرد.
با صدای یلدا یلدا گفتن های مونس چشمهایش را باز کرد و به عقب برگشت.
- سلام عمه جون، صبح بخیر.
- سلام به روی ماهت. پاشو مادر.
- ساعت چند؟
- ساعت هشت. خان جونت می گفت موقع نماز صبح بی حال بودی.
romangram.com | @romangram_com