#باورم_شکست_پارت_18
- خان جون چرا نشد بابا علی رو ببینم؟ چرا شانس من این شد؟ تمام آدم خوبای قصه ی من نیستن؟
خان جون صورت دخترک را قاب گرفت و مهری بر پیشانی اش زد.
- آدم خوبای زندگی تو همیشه زنده ان. همه بودن که تو امروز اینجایی. اگه امروز تنهایی و حتی سایه ی پدر و مادر روی سرت نیست ، بازم تنها نیستی. من هستم، پدر جونت به خاطر تو نفس میکشه، جون مونس به جون تو بند شده عزیز کرده. تازه دایی فهیم که یه یلدا میگه هزارتا یلدا از دهنش میریزه رو چطور فراموش کردی؟
- نه، نه، خانون جون منظورم...
- میدونم عزیزم، میدونم منظورت چیه . اما دست تقدیر گل چینه. پیمونه ی عمر که سر بیاد ،اجل مهلت نمیده و به طرفه العینی...
در چشم به هم زدنی دستش را روی دهان خان جون گذاشت و سرش را به علامت نفی به چپ و راست تکان داد.
- نگید خان جون، من بی شما نمی تونم. ان شاء الله سایه ی شما بالای سرم همیشگیه.
با دست راستش دست یلدا را از روی دهانش برداشت و در دست گرفت.
- ببین یلدا، تو دیگه بچه نیستی مادر. چند وقته که میخوام باهات صحبت کنم و یه سری چیزا رو برات روشن کنم. ببین مادر جون کی از فرداش خبر داره، کی میدونه فردایی هست تو پیمونه ی زندگی اش یا نه؟
چشمهای دخترک پر شد، ولی با سماجت اجازه ی چکیدن را به اشکهایش نداد. سرش را بالا گرفت و دستان خان جون را محکم تر فشرد.
romangram.com | @romangram_com