#باورم_شکست_پارت_172

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. یک ساعتی تا قرارش با محمود تابان مانده بود. کمی استراحت کمک میکرد تا انرژی از دست رفته اش را بازیابد.
روی کاناپه دراز کشید، ساعد دستش را روی پیشانیش گذاشت و چشمهایش را بست. سکوت و آرامش محیط کمی به تمدید اعصاب خسته اش کمک می کرد.
ضربه ای که به در خورد از جا پراندش. روی کاناپه نشست و "بفرمایید"ی گفت.

- جناب محتشم من میتونم برم؟
- الان؟
- بله، دیروز خدمتتون عرض کردم ، کاری دارم اجازه ی مرخصی فرمودید.
- بله بله... ببخشید... بفرماید...
با رفتن منشی از جا بلند شد . دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد. نگاهی به ساعتش انداخت، چیزی به ساعت سه نمانده بود.
در همان مدت زمان کم، مغزش استراحت کرده بود و کمی از خستگی ذهنی اش کم شده بود. پشت میزش نشست تا بهم ریختگی های روی میز را سر و سامان دهد.

- مثل اینکه اینجاست پدر جون.
- ظاهراً
- حالا از نگهبان برج هم می پرسیم.

romangram.com | @romangram_com