#باورم_شکست_پارت_171

- خان جون یک چیزهایی تعریف کرده.
چهره اش باز شد، اما انگار خاطراتی را مرور می کرد. خاطراتی که لبخندی را هر چند کم رنگ نمایان می کرد.

- بازم؟
- من کلاً زنده به خاطراتم.
- این خیلی خوبِ. اما خاطرات همیشه ...
- درسته بابا جان. اما خاطرات چه خوب چه بد، وجود دارند. فرار راه حل نیست.
- فرار نمی کنم. اما دوست ندارم با خودم یادآوری کنم.
دستش را گرفت و او را به سمت خودش کشید. راه رفتند و حرف زدند. از خوب و بد، از خودشان ، از باغ و در نهایت خسته از پیاده روی به سمت خانه رفتند.
************



با انگشت شست و اشاره، گوشه ی چشمهایش را فشارداد. خسته تر از آنی بود که حدسش را میزد. از صبح نقشه ها را بازبینی کرده بود و از درست بودنشان اطمینان حاصل کرده بود.

romangram.com | @romangram_com