#باورم_شکست_پارت_170
- بیا کنار، می سوزی.
- مراقبم عمه مونس خانم.
- بهتری؟
سری تکان داد و از گاز فاصله گرفت و پشت میز نشست.
- پدر جون کجاست؟
- تو باغ.
- منم میرم.
باغ پاییز زده، نه زیبایی زمستان و برف نشسته ی روی شاخه ها را داشت، نه سرسبزی تابستان و نه شکوفه دادن بهار.
زرد و نارنجی های عجین شده با پاییز در نوع خودش هارمونی زیبایی را بوجود می آورد، اما در نهایت دلگیر بود.
از خان جون شنیده بود در همین باغ با پدر جان آشنا شده و اولین بار همدیگر را دیده بودند. از سیب های افتاده از دستش و از نگاه خیره ی پدر جان و سیب افتاده ای که به دستش می دهد. این باغ را دوست داشت ، با تمام متعلقاتش.
- خیلی به این درخت ها علاقه دارید؟
- این درخت ها عمر زیادی دارند و یادآور خاطرات بسیار.
romangram.com | @romangram_com