#باورم_شکست_پارت_169

خنده اشان را که دید دلش آرام گرفت. کاری که نمی توانست انجام دهد ، حداقل با خوب بودن حالش، حالشان را بد نمی کرد هنر کرده بود.

- من برم کمی درس بخونم ، کاری با من ندارید؟
- به کارت برس.
به اتاقش رفت و دفتر و کتابش را جلویش گذاشت و شروع کرد.
سرش را که بالا آورد عقربه ها روی دوازده ایستاده بودند. زیادی درس خوان شده بود. اصلاً متوجه ی مرور زمان نشده بود. عجیب بود که هیچ صدایی هم از کسی در نیامده بود. شانه ای بالا انداخت و دفتر دستکش را جمع کرد و بیرون رفت.

- خان جون.
- آشپزخونه.
- من اصلاً متوجه زمان نشدم.
- طوری نیست مادر. لابد درست سنگین بوده.
- آره دیگه. هر روز درس ها سخت تر میشه.
سیبی از روی میز برداشت و گازی زد. بوی قرمه سبزی هوش از سر می پراند و مدهوشت می کرد.
سر دیگ را برداشت و عمیق نفس کشید.

romangram.com | @romangram_com