#باورم_شکست_پارت_168

- قرارمون ساعت سه بعد از ظهر شد.
- چشم.

سرش را روی شانه ی خان جون گذاشت و چشمانش را بست. دلش کمی بوی خوش و آرامش می خواست. صدای گفتگوی خان و پدر جون پس زمینه ی ذهنش شد و آرام آرام ذهنش آرام گرفت.
گل گاو زبان دم کرده ی عمه مونس را دوست نداشت اما مجبور به اطاعت بود. در عمرش از هر چه دم کرده متنفر بود و همیشه با اکراه تن به نوشیدنشن می داد. اجبار بدترین کار دنیا بود.
شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت. شاید کمی آب گرم حالش را بهتر می کرد. شاید هم بعدش یک خواب راحت کمک می کرد تا فشار بعد از ظهر بارش را ببندد و از این سکون و رخوت نجاتش دهد.




صبح امروز بهتر بود. حداقل از دیشب خیلی بهتر بود. شب و خواب آرامی را سپری کرده بود و حالا سر حال تر بود. خدا کند روزهایش بد نشوند که اگر بد شد تا ساعاتی درگیر است و در آخر خودش هم دلیلش را نمی فهمد.
صبح بخیر نسبتاً سر حالش سرشان را بلند کرد و نگاهشان گیر یلدا شد. صندلی را عقب کشید و نشست. از بطری شیر لیوانی پر کرد و در مقابل نگاه مبهوت مونس نوشید. لیوان را که پایین گذاشت.

- باید مسالمت آمیز مسائل را حل کرد.

romangram.com | @romangram_com