#باورم_شکست_پارت_15
- حاج بابا و آقاجونم اون روز حرفا میزنن و جاج بابا متوجه بیکاری آقاجونم میشه و بهش میگه از فردا بیاد وردست خودش تو حجره. آقا جونم هم قبول میکنه و از فردای اون روز میشه شاگرد حجره ی حاج احمد فرشچی.
چرخ گردون بازی ها داره و کی میدونه فردا چی میشه .زندگی آدمها پر از پیچ و تاب و همین پستی بلندی هاست که زندگی را گاهی به شیرینی شهد و شکر و گاهی تلخ تر از زهر میکنه. اما انگار روی خوش زندگی برای آقاجون خودی نشون میده و قسمتش تو اون حجره و بعدها تو خونه ی حاج بابا رقم میخوره.
بعد از اون روز ، کار آقاجونم شروع میشه. از آب و جارو کردن حجره تا جابجایی تخته فرش. خلاصه ی مطلب همه کار. چرخ میچرخه و کار و بار حاج بابا از همیشه سکه تر. حاج بابا معتقد بوده قدم خیر آقاجونم بوده، وگرنه این لطف خداوند که شامل حالش شده بیشتر از لیاقت و درایتش بوده.
نگاهی به یلدا انداخت که چشمانش را بسته بود و به حرفهای خان جون گوش میداد. قطعاً دخترک با بستن چشمانش سعی میکرد فضا سازی آنتیک تری داشته باشد و با شیرین گویی خان جون پرنده ی خیالش را آزادانه تر در آن عهد و دوران به پرواز درآورد.
سکوت خان جون که به درازا کشید ، چشمانش را باز کرد و نگاهی گیج به خان جون انداخت و گفت
- تا اون جایی که حافظه ی ناقص من یادش میاد، اینجا آخر قصه نبود...
- نه عزیز کرده ، آخر قصه نبود. یلدا مادر یه چای به من بده. زبونم خشک شد.
- الساعه میارم خدمتتون.
- پیر شی مادر.
از جا کنده شد و به سوی آشپزخانه روان شد. با نهایت تمیزی یه فنجان چای را همراه با گزهای سوغاتی دایی فهیم و یک کاسه کشمش در سینی گذاشت و به سمت سالن به راه افتاد.
- بفرمایید.
romangram.com | @romangram_com