#باورم_شکست_پارت_14
- فردای اون روز آقاجونم میره حجره ی بابا حاجی و این شد که میشه. از بابا حاجی سوال از آقاجونم جواب . گفتن و شنیدن و تا به خودشون اومدن شد صلات ظهر و وقت نماز. اون موقع ست که آقاجونم با اجازه ای میگه تا بره مسجد و نمازش رو بخونه که دست بابا حاجی میشینه روی شونه اش و با هم همقدم میشن و یک راست میرن مسجد.
- وای خان جون، یه جوری تعریف می کنید که آدم حس میکنه همه چیز رو دیدین و اونجا بودین. چه خوب تعریف می کنید ؛ انگار درسیه که از بر باشی. من همیشه با تعریفای شما میرم تو حس و حال بازارچه های اون موقع و شکل چیدن فرشهای دست بافت که تخته تخته رو هم چیده شده بودن. حسم پرواز میکنه به خونه ی بابا حاجی و اون اندرونی و پنج دری های زیبا.
سرش را از زیر دست خان جون بیرون آورد و صاف سر جایش نشست.
- اصلا می دونید من از ذوق همین حرفا و خوشمزه تعریف کردن شما رفتم معماری خوندم؟
- آره خانم خانما، همه رو از حفظم.
- حرف خودم رو به خود برمی گردونید؟
- چیزی که عوض داره، گله نداره.
- چشم . حالا میگید بقیه رو؟
خان جون از روی مبل بلند شد و روز زمین نشست. پیری بود و هزار دردسر. پاهایش را دراز کرد و دخترک تر و فرز به عادت همه ی عمرش شروع به ماساژ دادن پاهای خان جون کرد. کاری که از بچگی عادتش بود .
- وقتی از مسجد میان بیرون، آقا جونم دست خداحافظی دراز میکنه سمت بابا حاجی ،اما بابا حاجی دست آقاجونم رو میکشه و به سمت حجره راه میفته. شنیدم بابا حاجی کلا آدم ساکتی بوده و اهل زیاده گویی نبوده. بابا حاجی از دار دنیا یه دختر داشته به اسم گلرخ. حاج بابا هیچ وقت پسری نداشت ،اما گلرخ رو جوری بار آورد که حالا که نگاه میکنم ، برای زمان خودش بهترین بوده.
گلرخ... گلرخ... گلرخ ، تک دختر حاج احمد فرشچی؛ خانم و دانا . تربیت شده و سر سفره ی پدر مادر بزرگ شده. گلرخی که عین گل بود و از نجابت و حجب و حیا خواهان بسیاری داشت.
romangram.com | @romangram_com