#باورم_شکست_پارت_13


- از دار دنیا آقاجونم بود و یک عمر خوش نامی. عزیز می گفت مادر بزرگم براش تعریف کرده که آقا جونم کاری بوده و با خدا. آقا جونم شاگرد حجره ی پدر بزرگم بود.
- آخ آخ خان جون. من همیشه فکر می کنم آقا جون شما چه مرد ایده آلی بوده که عزیز جون قسمتش بوده.
- میذاری بگم یا خانم خانما حفظ هستن و نیازی به گفتن من نیست؟
- چشم، بفرمایید.
- آقا جونم چشم و دل پاک بوده. کاری بوده و دلخوش به مادرش. تا وقتی که زنده بود لحظه ای از یاد مادرش غافل نشد. اصلا تو خونه ی ما احترام به بزرگتر یه جور دیگه تعریف می شد. بله و چشم و این و اون نداشتیم، اما هر چه بود صفا بود و یک دلی.
احترامی که مادرم به عزیز می گذاشت از سر ریا نبود. عزیز عاشق مادرم بود. مادر من تک دختر حاج احمد فرشچی و معتمد بازار بود. اون زمونا که این جوری نبود مادر. یه بازار بود و کاسباش. مثل الان نبود که سطل ماست رو هم با تلفن میارن در خونه ی آدم.

صدای خنده اش هنوز بلند نشده بود که خان جون هشدار گونه خندیدی نخندیدی ، نثارش کرد و خنده ی دخترک را در نطفه خفه کرد. یلدا اما فقط صدای خنده اش به هوا نرفت ،اگرنه از حظ حرف زدن خان جون و تشبیهاتش از ته دل خندید و "ای جانم "ی دردل گفت.
- داشتم می گفتم. آقاجونم وقتی پدرش رو از دست میده، یکه و تنها میشه نون آور خونه. تا اینکه یک روز چند تا از خدا بی خبر سر راه بابا حاجی رو می گیرن تا هر چی داره و نداره رو ببرن. همون موقع ست که آقا جونم از راه میرسه و به دادش میرسه و این میشه سرآغاز آشناییشون . چه ها گذشته اون شب رو منم نمی دونم، اما هرچی بوده همین بس که تا سالها آقاجونم امین و معتمد بابا حاجی بود. بعدم که شد دامادش.
یلدا دستانش را محکم به هم کوبید و خان جون را که غرق در عالم دیگری بود، چند سانتی از زمین فاصله داد. خان جون نگاهی به دخترک انداخت که انگار اولین بار است این قصه را می شنود. لبخندی رو لبش نشست و دستش را کشید و سر یلدا را روی پایش گذاشت و دست در موهایش کرد و ادامه داد
- آقا جونم اون موقع ها بیکار بوده و دنبال یه کار آبرومند و یه لقمه نون حلال. اون شب بابا حاجی فقط اسم آقاجونم و می پرسه و ازش قول میگیره فردا بره حجره اش. آقا جونم هم به بابا حاجی قول میده که بره. بعدم خداحافظی و هر کسی راه خودش رو میره. غافل از اینکه این راه تا سالها بعد چنان به هم متصل میشه که دیگه جدا شدنی بین آقاجونم و حاج بابا نبوده تا لحظه ی مرگ حاج بابا.
خان جون آهی کشید و با یاد آوری آن روزها و بی تابی های عزیز و شکستن کمر آقاجون، قطره اشکی از چشمش چکید.


romangram.com | @romangram_com