#باورم_شکست_پارت_12

- بله، اما ...
- اما بی اما.
- خان جون لطفاً . تازه ساعت 9 شبه ، قصه ی شهرزاد هزار و یک شب که نیست. تازه چون خودم هم از حفظم یه جاهایی کمک می کنم زودتر تموم شه. این را گفت و سریع جستی زد و از جایش بلند شد.
نگاهی به خان جون کرد که با چشم تک تک اجزای صورتش را می کاوید و نتوانست از پرواز خنده اش جلوگیری کند

- بله ... بله. میدونم، همون پدر صلواتی معروف.
خان جون لبخندی زد و این بار با صدای بلند پدر صلواتی ای نثارش کرد و دستش را به سمتش کشید و تا وقتی یلدا دستش را در دست خان جون نگذاشت ، پایین نیاورد.
یلدا آرام و باحفظ لبخندش به سمت خان جون محبوبش قدم تند کرد و دستش را در دست خان جون گذاشت.

- الهی من قربونتون برم خان جون
- خدا نکنه عزیزم.
- قصه؟
- آره، قصه.
گویی چرخ زمان چرخید ، چرخید و خان جون را پرتاب کرد به چندین سال پیش.

romangram.com | @romangram_com