#باورم_شکست_پارت_148

- خدا خیرت بده مونس جان. من برم نمازم رو بخونم.
- تب که نداره؟
- نه . کاش بخوابه تا کمی تنش آروم بگیره.
- شما بفرما. من مراقبش هستم.
سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. شاید جرعه ای آرامش نصیبش می شد. حالش حال بی قراری بود برای عزیز کرده اش. می مرد و این روزهایش را نمی دید.

************

ماشینش را پارک کرد و پیاده شد. تکیه اش را به ماشین داد و نگاهش را به خانه داد. امیر ارسلان خودش طرح این خانه را داده بود، نظارت کرده بود، ساخته بود تا مأمن خود و خانواده اش باشد.
محکم بودن پدرش را در برابر ناملایمات بارها و بارها دیده بود. تنها نقطه ضعف پدرش عمه اش بود و هیچ وقت نفهمید چرا ...
چراغ های روشن خانه حس زندگی می داد. نرگس پر از سر زندگی و شادی بود. شر و شور جوانی اش را هنوز هم می شد در وجودش دید. یکه تازی می کرد در خاندان محتشم. اصلاً انگار چیزی متفاوت بود.
ارج زن به همسرش است و بس. مرد که حرمت گذارد احدی جرأت نمی کند خیال کج کند. امیر ارسلان عاشق بود و پای بند. از نظرش کفه های ترازو میزان بودند دیگر. یکی از این دو مشخصه نباشد تراز به هم می خورد.
عاشقانه های پدر و مادرش را دیده بود . نه از آنها که به قول امروزی ها سرد و ظاهری باشد که گرم و عمیق بود و پر از احترام.
اصلاً امیر ارسلان با نرگس معنی می شد و نرگس با امیر ارسلان. داشتنشان نعمتی بود و به آنها افتخار می کرد.

romangram.com | @romangram_com