#باورم_شکست_پارت_147

دور و اطرافت هم که پر از آدمهای خوب باشد باز هم نبودن کسانی یک جور، ناجور حالت را بد می کند. اصلاً اگر قرار بود آنهایی که به باید، نباشند آمدنش چه فایده ای داشت؟
دلش پر بود و نمی دانست چه می گوید. می دانست و نمی دانست. انگار در خلسه فرو رفته بود. دلش مادر و پدر میخواست. دلش علی و فهمیه را می خواست. مه لقا و محمود را الان و اینجا برای چه می خواست؟
نگاهش که به قاب عکس روی میز افتاد کنترل کردن صدا و اشک به سخت ترین کار ممکن تبدیل شد و سد مقاومتش شکست و اشک چشمش روان.
قاب را به خود فشرد و به سمت پایین خم شد. موهایش روی صورتش ریخت و از ته دلش علی و فهیمه را صدا زد.
- مامان تو رو خدا، بابا تو رو خدا بیا... مامان من تنهام... خدا من تنهام... چرا نیستین؟…چرا من باید نداشته باشمتون؟ قرار بود عروسک بیاری... گفتی زود میام... نگفتی ؟ چرا رفتیین و من رو تنها گذاشتین؟ چرا من هیچ وقت نداشتمتون.
هق زد و هق زد و متوجه نشد کی در آغوش امن پدر جان، جای گرفت و مونس و خان جون خون به دلشان شد و گوشه ای به نظاره ایستادند و اشک ریختند.

- خوابید؟
- چه خوابی؟ نا آروم، بغض کرده
- اتفاقی افتاد بیرون بودید؟
- نه، میدونی که گاهی در عین خنده و خوشی پر از بغض میشه و یک باره دنیاش متلاطم.
دستی به موهایش کشید و نفس کلافه اش را بیرون داد. کلافگی اش را دیده بود ،اما فکر نمیکرد اینطور بی قرار و نا آرام باشد.

- سوپ درست کردم براش مه لقا.

romangram.com | @romangram_com