#باورم_شکست_پارت_118
- یلدا مادر، فردا که دانشگاه نداری ظهر رو بذار یه سری بریم پیش محتاج خانم.
چهره ی متبسم محتاج خانم را محال ممکن بود از یاد ببرد. این زن با تمام سختی هایی که کشیده بود همچنان استوار مانده بود و بچه هایش را به دندان گرفته بود و زندگی می کرد. خیاط مخصوص خان جون و عمه مونس بود. به قول مادر جون خیاط خانمی بود ماهر.
- چشم مادر جون. فردا ساعت سه خوبه؟
- خیر ببینی مادر. تو رو هم به زحمت می ندازیم.
- خان جون ، لطفا...
با شب بخیری به سمت اتاقش راهی شد تا شایدکمی خواب انرژی از دست رفته اش را جبران کند. چراغ را روشن کرد و به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد .
ظلمت و تاریکی شب سفره اش را پهن کرده بود و قدرت نمایی میکرد. سیاهی را دوست نداشت. شب با تمام آرامشش خوفناک بود. زاده ی طولانی ترین شب سال بود اما...
نگاهش را از آسمان قیرگون جدا کرد و چشمانش را به بزم نور مهمان کرد. روشنایی را بیشتر می پسندید. شبها وقت خواب هم دیوار کوب را روشن نگه میداشت.
شانه ای به موهای بلندش زد. در اسرع وقت باید چند سانتی را به دست باد میداد. نفسش را بیرون داد و از روی صندلی برخاست.
دیوار کوب را روشن کرد و زیر پتو خزید. گرمای دلچسب تخت حس خوبی داشت و مهم تر از آن ،این که فردا مجبور به زود بیدار شدنش نبود.
امروز از آرزو بی خبر مانده بود و جالب اینکه خودش هم تماس نگرفته بود. احتمالاً سرش گرم بهار بود و نقشه می کشید چطور لیلی را گیر بیندازد.
با تمام مهربانیش، زبانش تیز بود. هنوز نه به دار بود نه بار، اما این دختر شمشیر را از رو بسته بود و در ذهنش دنبال چه می گشت را نمی دانست. فردا حتماً تماس می گرفت.
romangram.com | @romangram_com