#باورم_شکست_پارت_116

- خدمت به خلق خدا موهبته.
- خوش به حالتون .
دستش را دراز کرد و با سر اشاره کردتا به سمتش برود. دخترک را در بر گرفت و به خود فشرد.

- آره خوش به حالمون که تو رو داریم.
- پدر جون!؟
- جون پدر جون. یلدا عین آب حیات میمونی.
طرحی از لبخند روی لبش نشست.

- دارید لوسش می کنید حاج محمود.
سرش را به سمت مونس چرخاند که با لبخندی نگاهشان میکرد. نعوذ بالله خدا هم می گفت یلدایش لوس است زیر بار نمیرفت . این دختر تنها یادگار جوان رعنایش بود که ناغافل و در چشم به هم زدنی تنهایش گذاشت. یادگاری که همچون شیء قیمتی در دستانش نگه داشت و بزرگ شدنش و به ثمر نشستنش را به چشم دید. یلدا برایشان حکم زندگی را داشت. دردانه بود و روی چشمشان جای داشت. علی الخصوص خودش. این را که با تعارف نداشت.
این دختر زندگی ویران شده بعد از علی را سامان داد. با سن و سال کمش عاقل و شیرین بود. بچگی کردنش هم بزرگانه بود. آرامش ذاتی اش را از فهیمه به ارث برده بود. با یاد آوری آن اشک از چشمش چکید و فاتحه ای نثار روح آن دو.

- قرار بر لوس شدن بود تا حالا شده بود.

romangram.com | @romangram_com