#باورم_شکست_پارت_114
نگاه پر محبتشان را که دید اشک در چشمش نیش زد و به طرفه العینی به سمتشان پرواز کرد. حدی برای دوست داشتن هم مگر میشد گذاشت؟ این دو را بیشتر از خود دوست داشت . با خودش که رو در بایستی نداشت.
- چی شدگل دختر؟
- چیزی نیست. دلم براتون تنگ شد.
- زنده باشی مادر.
مونس گوشه ای ایستاده بود و تماشایشان می کرد. هرگز تن به ازدواج نداد. بعد از داغی که به دلش نشست ، سمت هیچ مردی نرفت تا خانه و کاشانه و احیاناً مغز بادامی همچون یلدا نصیبش شود. حسادت نکرد اما کمی دلش ...
اصلاً چه فرقی می کرد میوه ی عمر خودش یا برادرش باشد؟...
- عمه جونم...
تا به خودش بیاید مغز بادام تنگ در برش گرفته بود و صورتش را بوسه باران کرد. دستانش را گرد دخترک پیچاند و خوشی پر شده در دلش را با کمال میل پذیرا شد.
- اگر رد و بدل کردن محبت تمام شده یه چای تازه دم به ما بدید.
چشم بلندی گفت و از مونس فاصله گرفت. در نهایت دقت چای را در فنجانها ریخت و در سینی گذاشت و به سمت سالن به راه افتاد.
romangram.com | @romangram_com