#باورم_شکست_پارت_107

- راضی ام ازت . زبونت باز شده.
لبخندی به گیر افتادنش انداخت و بی توجه به حرص خوردنش مشغول نوشیدن نسکافه جان شد.

- این مبحث کار زیادی میطلبه.
- استاد یعنی یه جلسه کنفرانس کافی نیست؟
چانه زدن با حشمتی پرچانه صبر ایوب میخواست. اصلاًچه می گفت؟ چه می خواست؟ اینقدر حرف را تاب می داد و تاب می داد که فقط خودش می فهمید ملتی را چرخانده و در آخر هیچ. اعتماد به نفسش مثال زدنی بود. بی ادبی نمی کرد اما گاهاً تا مرز انفجار دیگران پیش می رفت.

- ماشالله استاد. مرغ یک پا داره؟
- همون که گفتم.
- پس خسته نباشید.
کلاس از خنده به هوا رفت و حشمتی خونسرد تکیه اش را به صندلی اش داد. نگاهش به سمت استاد طاهری چرخید. تیر میزدی خونش در نمی آمد. با حفظ چهره خودنویس را در آورد و چیزی یاد داشت کرد و با گفتن خسته نباشیدی از کلاس بیرون رفت.

- حرف بزنیم؟
- راجع به؟

romangram.com | @romangram_com