#باورم_شکست_پارت_102

- ظاهر امر که همینه.
- فکر کردم گمش کردم. اصلاً یادم نبود پیش شماست.
یلدا می گفت و حشمتی به حال خود دل میسوزاند که لحظه ای از ذهن این دختر را برای خود ندارد. کاش می فهمید اصلاً کسی در زندگی اش هست یا نه. نگاه های گاه و بیگاه استاد طاهری به اندازه ی کافی سوهان روح بود و تنها دلخوشیش بی توجه بودن یلدا به این نگاه های زیر زیرکی.
کاش میشد زودتر حرف میزد. اما مگر می شد همچین مطلب مهمی را یکباره گفت. اصلاً چه می گفت؟ من از شما خوشم میاد؟ خدای بزرگ این جمله فاجعه بود. گیر افتاده بود بدجور. با تمام پر رویی هایش در برابر این دختر دست و پا بسته میشد. کلمات دود می شدند و به هوا میرفتند. اعتماد به نفس بار و بنه جمع میکرد و گم و گور میشد.

- آقای حشمتی.
با صدایش به خود آمد و کمی خود را جمع و جور کرد. زیادی دست و پا زده بود و در نهایت هیچ.

دستتون درد نکنه بابت جزوه
- در هر حال ببخشید.
"خواهش میکنم" ی گفت و به سمت کلاس رفت.
سازه های بتونی بدترین چیز در دنیا بودند. اصلا چرا خودش را بابت یک قصه به دردسر انداخت؟ همه چیز زیر سر قصه ی خان جون و خانه ی رویایی حاج بابا بود. اگر قصه ای نبود رشته ی پر پیچ خم مهندسی هم نبود.کلافه سری تکان داد و مشغول ورق زدن جزوه اش شد.

- سلام. وقت بخیر

romangram.com | @romangram_com