#باورم_شکست_پارت_100
- آه آه آه ... نداشتیم ها...
خنده ی بلندش دلش را جلا داد. زل زدن به چهره اش هم عالمی داشت. این دختر کپی برابر با اصل خواهر عزیزش بود. بعد از فهیمه همه چیز در چشم به هم زدنی نابود شد و به تلی از خاکستر تبدیل شد. زندگی اش رنگ آرامش نگرفت و عاقبتش شد بدتر از عاقبت یزید . همه ی ماجرا تنهایی اش بود که هیچ وقت نه رنگی از آدمیت داشت ، نه بویی از آرامش.
زن و زندگی که نداشت، یعنی نخواست داشته باشد. زندگی اش کلاف سر درگمی بود که فقط خودش می دانست و خودش. جدا شدنش از مائده هم توافقی بود. راحتش کرد تا راحت شود ،تا تنهایی تنبیهی باشد برای تمام عمرش.
- دایی آخر هفته که یادتون نرفته؟
- قرار خواستگاری دارید؟
- دایی لطفاً.
- لطفاً چی؟ آره یا نه؟
- دایی فقط آبگوشت خورون داریم.
- باشه ، باشه. تسلیم.
- احسنت و آفرین.
- شیرین زبونی نکن . چیزی نیاز نداری؟
- ممنون دایی . فقط خودتون.
سرش تیری کشید و دستش را لبه میز گرفت. دردی به جانش افتاده بود بی درمان. کاش راحت می شد .
romangram.com | @romangram_com