#برزخ_اما_بهشت_پارت_9
- من خسته ام.
در حالی که گاز بزرگی به سیبش می زد گفت:
- خسته که هیچی، اگه مرده هم باشی، امشب حسام با کفن می آره می ذارتت وسط پذیرایی. نمی بینی ماها این موقع شب همه مون آلاگارسون کردیم اومدیم این جا؟! خواهر جان عقلمون که پاره سنگ برنمی داره! اجباره، اجبار! اگه نه، بنده الان کنار شوهر عزیزم هفت کله که هیچی هیفده کله پادشاه را خواب دیده بودم ... پاشو خواهری! که مادر بی چاره مان از بس که پاهایش می نالیده نتونست از پله ها بیاد بالا، منو فرستاده که سبکم و قبراق!
بعد به هیکل تپل خودش اشاره کرد و غش غش خندید.
آن قدر صدا و چشم ها و خنده هایش سرشار از سرزندگی و شادابی بود که حتی من یخزده را هم به وجد می آورد.
- من حوصله ندارم، می خوام بخوابم.
- خواهر جون، انگار بلانسبت داشتم یاسین می خوندم، می گم دلبخواهی نیست، حسام گفته امشب همه باید باشن، مگر مرده ها که عذرشون پذیرفته اس، در اَهم اخبار حسام گفت یکی مهمونشه که همه باید باشن، در تفسیر خبرها عمه خانم می گه حتما می خواد زن آینده ش رو به ما نشون بده ... اصلا عزیزم تو حاضر شو بیا، شامتو بخور، خوبه؟! یکخورده دلت رو بذار پیش شوهرهای بدبخت ما که ساعت داره می شه یازده، گشنه و تشنه، بدبخت ها دست به سینه پایین نشستن، یا آقا جون و عمو که هی سرشون می افته رو سینه شون و چرت می زنن! باشه؟ من رفتم، اومدی ها، الان دیگه پیداشون می شه.
در را به هم زد و رفت. فکر کردم، پیدایشان می شود که بشود. کی ساعت یازده شب می رود مهمانی؟! احساس سرما کردم. پا شدم بلوز یقه اسکی و جوراب پشمی پوشیدم ولی باز هم سردم بود، شاید به خاطر موهای خیسم بود. سشوار را روشن کردم و فکر کردم کاش حرارتش مغز یخزده ام را هم گرم کند.
سشوار را که خاموش کردم، به نظرم آمد صدای هیاهوی پایین خیلی بیشتر شده. معلوم بود هنوز مهمان ها نیامده اند. گفتم بهتر است بروم شامم را بخورم. روی سومین پله که رسیدم از اوضاع غیرعادی پایین سر جا خشکم زد. چندین چمدان بزرگ، نامنظم وسط هال بود و توی پذیرایی همه سرپا بودند و صدای درهم و برهم و گریه و حرف و جیغ بچه ای، هیاهویی عجیب به پا کرده بود و در میان شلوغی زنی بلند و باریک که پالتویی روشن به تن داشت و پشتش به من بود، از بغل مادر و خاله که چشم هایی اشکبار داشتند به آغوش پدر و عمو می رفت و من بهت زده در این فکر بودم که این غریبه کیست؟
هم ترسیده بودم، هم تعجب کرده بودم. یکدفعه نگاهم به چشم های حسام افتاد که نم اشک داشت، ولی لب هایش مثل همیشه خندان بود. با اشاره حسام که من را نشان می داد، همه صورت ها همراه صورت غریبه به سمت من برگشت. در چهره زن دقیق شدم. خدایا! غیرممکن است. نه این ممکن نیست. یعنی ممکن است؟ او که آن پایین است و بچه ای گریان در آغوش دارد رعناست؟!
- ماهنوش!
نگاهش می کردم ولی گیج گیج. می دیدمش که به طرفم می آید. باور کردم که رعنای من است. ولی مثل چوب خشکی که از وسط تا بشود، پاهایم سست شد و نشستم.
رعنا بود که بالا آمد و محکم در آغوشم گرفت و صورتم را بارها و بارها بوسید و گریه کرد و من با تمام سعی ای که می کردم نه صدایی از حلوقمم در می آمد و نه اشکی از چشم هایم، فقط با همۀ نیرویم او را در آغوش گرفته بودم و توی وِلوه ای که با صدای گریه و قربان صدقه های بلند بلند عمه و دود اسپند بانو خانم در هم آمیخته بود، با تمام وجودم بوی عطر دلنشین رعنا را به مشام می کشیدم. بوی تن آن عزیزترین مهمانی را که در عمرم داشتم؛ آغوش گرمی که آرامش دوران بی خبری بچگی و جوانی را به یادم می آورد و روزهایی را که نه با زندگی آشنا بودم و نه با ارزش آرامش.
چه شبی بود، آن شب. همه از هیجان با هم حرف می زدند. برای من که مثل گنگ ها حرف زدن غیرممکن و سخت بود، آن هیاهو چه عذاب آور بود، دلم می خواست همه ساکت بشوند تا من بتوانم یک دل سیر رعنا را ببینم و صدایش را بشنوم.
چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه لای حرف های حسام و رعنا معلوم شد که رعنا تصمیم داشته بی خبر بیاید و همه را غافلگیر کند، ولی شوهرش چون طاقت نمی آورد به حسام زنگ زده و جریان را گفته بود و خواهش کرده بود به خاطر رعنا به کسی چیزی نگوید،
ولی خودش برود فرودگاه که اگر احیانا مشکلی برای رعنا پیش آمد آن جا باشد. چون پرواز طولانی آمریکا تا ایران و بعد همراه داشتن بچه و بار زیاد ممکن بود برای رعنا دردسر باشد. خلاصه، رعنا توی فرودگاه از دیدن حسام شوکه شده بود و ما هم در خانه از دیدن رعنا شوکه شده بودیم.
romangram.com | @romangram_com