#برزخ_اما_بهشت_پارت_10
عمه یکریز غر می زد که چرا رعنا همچون کاری کرده و دلیل هیچ کس را هم نمی پذیرفت، تا این که بالاخره رعنا با همان لحن آرام همیشگی اش از عمه معذرت خواست و تقصیر را بر گردن گرفت و بالاخره دهان عمه را بست.
من ساکت و محو فقط نگاهش می کردم، به نظر زیباتر از قبل می آمد، صورتش کمی گوشتالوتر از گذشته بود، حرکات و طرز صحبتش هم انگار آرام تر و موقرتر شده بود. برای مادر شدن یک زن کامل بود، مادری زیبا و با شخصیت. وقار و رفتار و آرامش چشم هایش چقدر شبیه مادرم بود. با خودم گفتم:
- بهش می آد مادر باشه.
دخترش کیمیا که محکم به گردنش آویخته بود و به طرز وحشتناکی غریبی می کرد، آن قدر سرش را توی سینه رعنا فرو برده بود که هنوز ما موفق نشده بودیم کاملا صورتش را ببینیم. و رعنا برای این که بتواند جلوی دیگران را که به هر ترتیبی سعی داشتند بچه را از بغلش بگیرند، بگیرد، توضیح داد که بچه اش چون آن جا معمولا جز خود رعنا و بهرام، شوهرش، تقریبا کسی را ندیده و مخصوصا جای شلوغ نرفته، کلا همین طور است و غیر از بغل رعنا، بغل کس دیگری نمی رود و طول می کشد تا آشنا شود ...
به رعنا نگاه می کردم و باز بی اختیار فکر می کردم چقدر برگشتن او با برگشتن من فرق می کند. بعد از چند سال برگشته بود، سرافراز و خوشحال و خوشبخت. درست برعکس من که تحقیر شده و سربه زیر و درمانده برگشته بودم. هم خودش و هم بقیه چقدر غرق شادی بودند از برگشتن او. باز هم درست برعکس برگشتن من. فقط یک شباهت بین بازگشت او و من بود، آن هم شوکی بود که این قضیه به دیگران وارد کرد، همین.
از نگاه کردن به رعنا سیر نمی شدم که هنوز سعی در آرام کردن بچه اش داشت، بچه هم به هیچ قیمتی حاضر نبود صورتش را که محکم در سینه رعنا پنهان کرده بود بیرون بیاورد.
چقدر حرکاتش آرام تر و موقرتر شده بود. با تمام هیجانی که توی چشم هایش موج می زد، رفتارش اصلا شتاب زده نبود، و این چیزی بود که لااقل برای مهشید و حسام که با آرامش بیگانه بودند اصلا قابل هضم نبود. بالاخره هم مهشید طاقت نیاورد و گفت:
- تو هم از بچه ت یاد گرفتی غریبی کنی؟!
حسام مهلت نداد رعنا جواب بدهد:
- غریبی نمی کنه، داره فکر می کنه یادش بیاد این جا کی به کی هست، مگه نه؟
و باز هنوز رعنا لب باز نکرده گفت:
- صبر کن خواهر جان! الان یکی یکی معرفی می کنم. – داشت به طرف عمه می رفت – ایشان علیا مخدره عمه مهتاج هستن که حتما معرف حضورتون هستن.
بعد خم شد و به طرزی صدا دار و محکم گونه عمه را بوسید.
عمه با ابروهایی بالا رفته گفت:
- وا!
و مهشید در حالی که چهره اش بی نهایت با نمک شده بود با صدایی آهسته گفت:
- که اگر جرئت داری بگو معرف حضور نیستن!
romangram.com | @romangram_com