#برزخ_اما_بهشت_پارت_8
نگاهم به ساعت مغازه افتاد، - وای! ساعت هشت شد. – با خودم گفتم:
- دیگر الان است که مادر به قول خودش دلش از حلقش بیاید بیرون!
یکدفعه تعجب کردم، به نظرم آمد آقای مستوفی لبخند می زند و سرش را تکان می دهد، یعنی با من بود؟ چطور ممکن بود من را بشناسد؟ دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود، فقط خودم بودم که بلاتکلیف بین در مغازه و ویترین ایستاده بودم. به زور سرم را تکان کوچکی دادم و لب هایم را حرکتی خفیف، یعنی سلام ... و دور شدم.
عجب حافظه ای دارد این آقای مستوفی، چطور مرا شناخت؟! ...
خب، احمق! این دیگر چطوری دارد؟! چندین سال تقریبا هر روز قیافه نحس و شلوغ تو را دیده؟! حالا به فاصله چهار – پنج سال یادش می رود؟! آخر من خیلی عوض شده ام، اینی را که الان هستم خودم هم گاهی وقت ها نمی شناسم!
دیوانه! اینی را که تو هستی کسی نمی تواند ببیند. همه چیز توی وجود توست که این جوری است. بیرون از تو یک پوسته است، مثل جلد یک کتاب که حتی اگر کاملا هم فرسوده شود باز شبیه روزگار نو بودنش می ماند. آدم ها هم معمولا از هم، همان جلد کتاب یا پوسته همدیگر را می بیند، چه می فهمند که ...
صدای بوق وحشتناک ماشین که درست از کنار پایم به سرعت می گذشت، باز مرا از گرداب مالیخولیایی بیرون می آورد.
- وای! باید قدم هایم را تند کنم، مادر!
ساعت هشت و ربع بود که زنگ را زدم. در باز شد و برخلاف انتظارم مادرم دم در نبود، اصلا هیچ کس نبود. وارد شدم، همه چراغ ها روشن بود، خانه مرتب و روی میز پذیرایی چیده شده بود، بوی قورمه سبزی فضا را پر کرده بود و از مادر نگران یا هیچ کس دیگر، خبری نبود. بانو خانم با عجله از آشپزخانه سرک کشید.
- ماهنوش خانم! اومدی؟! خوش آمدی مادر، ناهید خانم – خاله را می گفت – و خانم – همیشه مادرم را خانم می گفت – با آقا حسام رفتن خرید، بعد هم می رن دنبال حاج آقاها و با هم می آن، ماهرخ خانم اینا رفتن خانه شون با آقاهاشون بیان، عمه خانم هم دارن نماز می خونن و ...
همیشه همین طور بود. بانو خانم بدون این که بپرسی همه چیز را می گفت و عمه خودت را هم می کشتی، یک سوالت را هم درست جواب نمی داد.
و من چقدر صورت گرد بانو خانم را با آن چشم های ریز و شیارهای فراوان و عمیق دوست داشتم. از پله ها بالا می رفتم که باز صورتش را از در بیرون آورد و رو به من گفت:
- ننه! خانم گفتن شمام حاضر بشین، نخوابین، شب مهمان داریم. همه با هم شام می خوریم.
سرم را تکان دادم. با خودم گفتم:
- کی حوصله مهمان دارد، الان اگر خیلی هنر کنم یک دوش بگیرم و بعد قرص و بعد خواب.
چه صدای هیاهویی از پایین می آمد، واقعا خواهرهای من هم عجب حوصله و پشتکاری داشتند، آن موقع شب زمستانی با بچه های مدرسه ای آمده بودند آن جا که چی؟ حسام مهمان داشت! ... به خدا خانواده خنده داری داشتیم. یکی نبود بگوید بابا مگر شماها خودتان عقل ندارید یا خانه و زندگی ندارید که همیشه عقل و اختیارتان دست حسام است؟! چند ضربه به در خورد و قبل از جواب من در باز شد و مهشید مرتب و تر و تمیز با سیب گنده قرمزی به دست، با لب های خندان وارد شد.
- سلام آبجی خانم! ا ، تو چرا این جوری هنوز بلاتکلیفی؟! پاشو دیگه الان یاروها می آن، می خوایم شام بخوریم.
romangram.com | @romangram_com