#برزخ_اما_بهشت_پارت_7
بعد از مدت ها تنها بودم، با خود گفتم:
- چقدر خوب شد که امروز حسام وقت نداشت بیاید دنبالم.
دلم می خواست پیاده راه بروم، شاید یکخورده از خفقانی که از انتظار طولانی توی مطب و بعد، حرف های همیشگی و یکنواخت دکتر بهم دست داده بود، کم بشود. تازه بودن یا نبودن من توی خانه چه حاصلی داشت؟!
چه فرقی می کرد، غیر از این که باز می رفتم و درازکش مثل نعش می افتادم روی تخت؟! از دیدن آدم ها که دست هایشان توی جیب کت و پالتوهایشان بود و با عجله مسیرها را طی می کردند، خنده ام می گرفت! این همه عجله برای رسیدن به چی و کجاست؟! خوش به حال خودم که برای هیچی توی این دنیا عجله ندارم! ...
نه، نه، احمق! خوش به حال آن ها که عجله دارند، تو چی؟! توی این دنیا بین زمین و آسمان معلقی، نه امیدی برای رسیدن فردا داری، نه دلخوشی ای توی دیروز! ... این ها که عجله دارند، هدف دارند و مقصد، و چشم هایی در انتظار، تو چی؟ ... خب منم چشم هایی در انتظار دارم ... ولی چشم هایی که به اجبار در انتظار این وجود بی خاصیت است که هم برای خودش مشکل شده هم برای آن ها ...
کسی آساتینم را کشید، یکه خوردم، برگشتم، نمی دانم حالت صورتم بود یا طرز نگاهم که یک قدم عقب گذاشت و با تردید گل های دستش را نشان داد، دسته های باریک نرگس. روزگاری چقدر عطر نرگس را دوست داشتم. چقدر دلم می خواست یک خانه مرتب داشتم که برای روی میزش توی زمستان گل نرگس می خریدم یا ... پسرک قدمی دیگر عقب گذاشت و مرا از ادامه فکرهای همیشگی نجات داد، دست توی جیبم کردم، اسکناسی درآوردم و یک دسته از گل ها را گرفتم و راه افتادم.
دوباره پسرک روبرویم ایستاد.
- خانم، خانم! بقیه پولتون.
- نمی خوام، مال خودت.
لبخندی شیرین همراه با نگاهی خاص صورتش را پر کرد. حتما فکر می کرد چه دیوانه دست و دلبازی. بعد یک دسته دیگر، توی دست من، که همچنان نگاهش می کردم، تقریبا به زور گذاشت و دوان دوان دور شد.
صدایش را از پشت سرم می شنیدم:
- گلی، گل.
داشتم با تمام وجود عطر گل ها را می بلعیدم که باز صدایی من را به خود آورد:
- ببخشید.
برگشتم، مردی بلند قامت و چهارشانه می خواست از کنارم بگذرد. خودم را کنار کشیدم و راه افتادم. چقدر این پیاده روها باریک شده بودند. آن وقت ها که مدرسه می رفتیم، سه تا سه و گاهی چهارتایی کنار هم راه می رفتیم، ولی حالا ...
نگاهم به کتابفروشی آقای مستوفی افتاد. از بیست سال پیش این کتابفروشی با همین شکل و شمایل این جا بود. حتی یک رنگ هم به چهارچوبش نخورده بود. روزگاری چقدر دلم برای آت و آشغال های رنگ و وارنگ و براق توی ویترینش ضعف می رفت، ولی حالا همان طور که موهای آقای مستوفی انگار رویش برف آمده بود، وسایل توی ویترین هم به خاطر گرد و خاک های رویش دیگر براق نبود، من هم دیگر آن ماهنوش شیطان و قبراق و سرحال نبودم، نگاه های من هم انگار غبارآلود شده بود، دیگر چیزی به وجدم نمی آورد. فکر کردم خوب است بروم یک کتاب بخرم ...
- نه، کو حوصله خواندن؟!
romangram.com | @romangram_com