#برزخ_اما_بهشت_پارت_193

- نه، نمی شه مگه گربه س که بچه ش رو به دندون بکشه؟

مامان گفت:

- مهشید!

ناچار رو برگرداندم و دنبالش از پله ها بالا رفتم. ناخواسته از پشت سر نگاهش کردم و فکر می کردم چرا جواب سلامم را نداد؟ ولی باز به خودم نهیب زدم، جواب نداد که نداد. دیگر چه فرقی می کند؟ هیچی، هیچ فرقی نمی کند.

وارد اتاق شد و بالای تخت منتظر ایستاد. باز چنان ضربان قلبم تند شده بود که از اضطراب احساس تهوع می کردم. سرم را زیر انداختم. گفت:

- کاپشن رو بردار.

تمام توانم را به کار بردم تا صورتی آرام و جدی داشته باشم و در عین حال لرزش دست هایم را پنهان کنم و از همه بدتر سنگینی نگاهش را که در همان چند لحظه داشت دیوانه ام می کرد، تحمل کنم.

- کفش هاش رو در نمی آری؟

صدایش آرام بود، همین طور حرکاتش، و این بیش تر من را که تمام وجودم اضطراب بود، دستپاچه می کرد. و چقدر سخت بود نگاه کردن به صورتش، حالا اگر سرم را بلند نمی کردم به این دلیل نبود که حالت قهر را حفظ کنم، می ترسیدم که به چشم هایش نگاه کنم. و این زمان کوتاه چقدر طولانی شده بود. مجبور بودم که نزدیکش باشم و این وحشت زده ام می کرد، از احساس مهار نشدنی ای که حالا خودم هم بر آن کنترلی نداشتم. از نیروی سرکشی که تمام وجودم را درهم می پیچاند، از تلاش بی حاصلی که برای درهم شکستن این حس می کردم دچار وحشت شده بودم. کفش ها در آوردم و زود خم شدم و پتو را کاملا کنار زدم که دیگر حرفی نزند. او هم خم شد، آهسته کیمیا را روی تخت گذاشت. آرام پتو را رویش کشید و ایستاد.

romangram.com | @romangram_com