#برزخ_اما_بهشت_پارت_194
وجود آن همه طمانینه در رفتار حسام واقعا عجیب بود، من، معذب، کنار تخت ایستاده بودم. شاید تمام این حالت ها دو دقیقه هم نشد، اما برای من زمان انگار ایستاده بود، عذاب می کشیدم.
برای این که زودتر برود دستم را دراز کردم و کاپشن را به طرفش گرفتم، او هم بعد از یک لحظه مکث، دستش را دراز کرد، ساک را به دست من داد و فقط گفت:
- کاپشنش رو در بیار.
بعد از کنارم گذشت، در را بست و رفت. در را که بست، درست مثل عروسک پنبه ای کیمیا، زانوهایم خم شد، وا رفتم و نشستم. بدنم چه رعشۀ بدی داشت، نمی فهمیدم عصبانی هستم یا ناراحت یا هیجان زاده. خودم هم نمی دانم، چه توقعی داشتم یا چه احساسی.
فقط اولین فکری که از مغزم گذشت این بود، نه جواب سلامم را داد، نه خداحافظی کرد: « کاپشنش رو در بیار. » فقط دستور داد، انگار طلبکار بود. چه توقعی داشتم؟ که سعی کند با من حرف بزند؟
- دیدی تو قابل اطمینان نیستی، ماهنوش! تو جزو ؟ آن دسته آدم هایی هستی که خودشان را هم رنگ می کنند.
« نخیر! »
- چرا! خوب هم هستی، پس منتظر چه بودی؟
romangram.com | @romangram_com