#برزخ_اما_بهشت_پارت_192
فوری افکارم را پس زدم و به احساسم مجال جولان ندادم، چهره ام را درهم کشیدم و سعی کردم حالت خشک و بی روح داشته باشد. چند لحظه صبر کردم، بعد درست مثل هنرپیشه ای که نقشش را تمرین کند، سعی کردم چشم هایم را خالی از احساس کنم و با یاد آوردن این که از پیش دوست هایش می آید، سردی لازم را در رفتارم داشته باشم.
دست هایم را مشت کردم و از در بیرون آمدم. داشت برای خاله توضیح می داد که چرا دیر شد، و من همان طور که کیمیا را نگاه می کردم، سلام آهسته ای کردم و بدون این که حرفی بزنم، دستم را جلو بردم.
جواب سلامم را نداد، فقط گفت:
- خودم می آرمش.
و از پله ها بالا رفت. ساک روی شانه اش بود و کیمیا بغلش.
انگار کسی قلبم را مچاله کرد، چرا جواب سلامم را نداد؟ صدای عمه را شنیدم، در حالی که معلوم بود دلش ضعف رفته، گفت:
- الهی قربون قدت برم، خسته یی، بده اینا می برن. ای خدا، می شه من روزی رو ببینم که تو بچۀ خودت رو به دندون می کشی.
مهشید فوری گفت:
romangram.com | @romangram_com