#برزخ_اما_بهشت_پارت_191
- مثل اینکه حسام با دوستش قرار ....
خاله نگذاشت ادامه بدهم:
- لا اله الا الله، خدایا کی این بچه می خواد اهل بشه؟
برگشتم و به اتاقم پناه آوردم. با باقیماندۀ نیرویی که داشتم اشک هایم را پس زدم تا وجودم را که از درد و رنج به خود می پیچید از جا بلند کنم، و با خودم گفتم:
« این راهی است که باید تا آخر رفت. »
ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم. تمام آن چهار ساعت هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم، غیر از راه رفتن، نگاه به ساعت و انتظار کشیدن.
دلم شور می زد و سخت بی قرار بودم. کیمیا تنها دارایی من برای سرپا ایستادن بود و منشا جدال با قلبم برای عاقل بودن. مطمئن بودم که دکتر نباید این قدر طول کشیده باشد و از فکر این که واقعا حسام سراغ دوست هایش رفته، قلبم آتش گرفت و باز از این فکر که شاید از خدا خواسته که من نروم، دیوانه شدم. مثل دیوانه ها قدم می زدم و به هر صدای ماشینی خودم را سراسیمه به پشت پنجره می رساندم. تا این که بالاخره ساعت هشت و نیم مادرم از پایین صدا زد:
- ماهنوش! ماهنوش! کیمیا اومد.
خبر نداشت که من قبل از این که حسام زنگ در را بزند، از پشت پنجره رسیدنشان را دیده ام. حالا داشتم نگاهش می کردم که بعد از زنگ با احتیاط کیمیا را که خواب بود، از صندلی عقب ماشین بغل کرد و کاپشنش را رویش انداخت. بی اختیار لبخند زدم. دیگر کاملا وارد شده بود. ناخودآگاه باز احساس کردم چقدر دلم برای هر دوی آن ها تنگ شده است. هر دوی آن ها؟
romangram.com | @romangram_com