#برزخ_اما_بهشت_پارت_190


- خداحافظ.

در حیاط را که بستم، صدای بسته شدن در ماشین چنان بلند و محکم بود که مثل سیلی به گوشم نواخته شد. وقتی وارد هال شدم، خدا خدا می کردم کسی مرا نبیند که طبق معمول صدای پر از سرزنش عمه، بقیه را هم از آشپزخانه بیرون کشید:

- باز چی جا گذاشتی؟!

- هیچی، رفتن.

- وا، رفتن؟

در میانۀ پله ها بودم و خاله و مادر پرسان و متعجب پایین پله ها بودند:

- رفتن؟ پس تو چرا نرفتی؟

و این بار واقعا خدا کمکم کرد که گفتم:


romangram.com | @romangram_com