#برزخ_اما_بهشت_پارت_187
قلبم را چنان به تلاطم انداخت که به سرم زد به سمت پله ها فرار کنم و بی اختیار هم همین کار را کردم. مادر پرسید:
- پس کجا می ری؟
- مثل این که کارت واکسن رو برنداشته م.
نمی دانم وحشت زده بودم یا هیجان زده. واقعا دیگر از این که بعد از این چند روز با او تنها باشم وحشت داشتم. نمی خواستم حریم به وجود آمده از بین برود و از همه بدتر حریمی که بین خودم و قلبم به وجود آورده بودم. باز .... صدای مادر دیوانه ام کرد:
- ماهنوش، پس داری چه کار می کنی؟ حسام دیگه تو نیومد، توی ماشین منتظره.
فریاد زدم:
- دارم می آم.
و در درون فریاد کشیدم خدایا چه کنم؟ دستم را روی قلبم گذاشتم، سرم را بالا گرفتم، چشم هایم را بستم، بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و برگشتم. وقتی از پله ها سرازیر می شدم فقط می دانستم که نباید بروم، همین.
- کیمیا کو؟
romangram.com | @romangram_com