#برزخ_اما_بهشت_پارت_188


و صدای عمه را شنیدم:

- صدقه یادتون نره، یادت باشه بگی قرص های من ....

دیگر نمی شنیدم. خاله در حیاط نزدیک پله ها بود، با صدای بلند از من پرسید:

- کارت واکسن پیدا شد؟

- آره خاله.

به سمت در راه افتادم. سعی می کردم سرم را بالا نگه دارم و محکم قدم بردارم.

- سلام.

صدایش انگار تمام تار و پود وجودم را لرزاند، اراده ام را درهم شکست، و نگاهم، بعد از این همه روز، به سمت چشم هایش پر کشید ولی فقط برای یک لحظه، لحظه ای مثل برق که از التهاب حتی نتوانستم درست چشم هایش را ببینم. سرم را پایین انداختم و دندان هایم را به هم فشردم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم، و تمام سعی ام را برای محکم بودن کلامم کردم:


romangram.com | @romangram_com