#برزخ_اما_بهشت_پارت_186
- خب مادر، حالا که گفته می آم. چه کاریه خودت بری؟
دل لعنتی ام جور بدی شور افتاد. سرم را به بستن بند کفش های کیمیا گرم کردن تا آن ها صورتم را نبینند.
- آخرش که چی؟ بالاخره ما باید خودمون این کارها رو بکنیم دیگه، مگه نه؟
و به چشم های کنجکاو کیمیا که به دست هایم خیره شده بود، نگاه کردم. خاله آه کشید و گفت:
- حالا آخرش، خدا بزرگه.
- آخه ....
صدای زنگ در قلبم را از جا کند و حرفم را قطع کرد و خاله که گفت:
- دیدی گفتم، اومد!
romangram.com | @romangram_com