#برزخ_اما_بهشت_پارت_185
چند بار که طی این چند روز با او روبرو شدم، تمام سعی ام را در عادی بودن رفتار و در عین حال نگاه نکردن و هم کلام نشدنم با او کردم، به غیر از آن روز.
آن روز، روز واکسن کیمیا بود. زودتر از معمول حاضر شدم و کیمیا را حاضر کردم، چون باید خودمان می رفتیم که خاله گفت:
- الان که زوده خاله. صبر کن حسام بیاد. الان دیگه پیداش می شه، خیلی دیر کنه چهار و نیم می آد.
بی اختیار به ساعت نگاه کردم، چهار و بیست دقیقه بود.
فوری گفتم:
- نه خاله، به حسام نگفته م. زودتر قدم زنان می ریم. هم کیمیا یه هوایی می خوره، هم ....
- من صبح خودم گفتم خاله، به بچه و ساک سخته.
- آخه ....
مادرم حرفم را قطع کرد:
romangram.com | @romangram_com