#برزخ_اما_بهشت_پارت_184
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم، چون این تنها کاری بود که بیش تر وقت ها زن ها را در تحمل جرمشان که همان زن بودن است، یاری می دهد. اگر اشک گاه و بی گاه هم نبود، قلب بیش تر آن ها در سینه پاره پاره می شد، بی آن که کسی بفهمد.
« خدایا، در بعضی موارد زن ها مظلوم ترین مجرم های دنیا هستند. خدایا نمی توانم باور کنم که این بی عدالتی را تو برای زن ها خواسته ای، گاهی اوقات فکر می کنم تمام قانون هایی که به نوعی زن را له می کند، مردها نوشنه اند، پس نباید عجیب باشد که تمامش به سود آن هاست نه، این کار تو نیست ..... »
- بس است ماهنوش! دیگر کافی است، با این حرف ها هیچ چیز عوض نمی شود، خودت را گول نزن. قانون و دنیا و تمام آدم ها هم نسبت به وضع تو غیر منصف باشند، تاثیری ندارد. تو باید حسام را از زندگی ات دور کنی و به جایش خودت را وقف کیمیا کنی.
رو برگرداندم و نگاهم روی چهرۀ قشنگش ثابت ماند و دلم آرام گرفت. نم اشکی که چشمم را خیس کرد، از محبت عمیقی بود که به این عزیز نازنین داشتم. خم شدم، دست هایش را بوسیدم و باز سر بلند کردم و به او خیره شدم، این بار با آرامش در دریای فکرهایم غوطه ور شدم. ساعتی بعد وقتی کیمیا چشم هایش را باز کرد، تصمیمم را گرفته بودم. اتفاق پیش آمده بهترین بهانه بود که از حسام فاصله بگیرم، او باید از زندگی من و کیمیا دور می شد. شاید هم من باید دور می شدم. تنها چیزی که در این لحظات می دانستم این بود که باید از او فاصله بگیرم، همین. رعنا! فقط تو می دانی که وجود کیمیای توست و واگویی نصیحت های تو به خودم که وجود خستۀ مرا سرپا نگه می دارد. اگر در حالی که دست کیمیا توی دستم است، سرم را روی تخت تو می گذارم و زار می زنم، فقط و فقط برای این است که حالا خالی تو را کنارم بیش تر از هر زمان دیگر احساس می کنم.
« این از تردید نیست، رعنا! مطمئن باش عاقلانه رفتار می کنم! نگران نباش! قول می دهم! »
ده روز گذشت و در این مدت به تصمیمم عمل کردم. همیشه زندگی ما آن قدر شلوغ بود که هیچ کس در احوال کس دیگر یا چنین تغییر رفتارهایی دقیق نمی شد. صبح ها تا وقتی حسام بود از اتاق بیرون نمی رفتم، ظهرها به جای خواب با کیمیا بازی می کردم و به این ترتیب شب ها قبل از این که حسام برگردد، چون کیمیا خوابش می برد، باز به اتاقم برمی گشتم. بالاخره از آقای مستوفی دو – سه جلد کتاب خریدم که هم سر خودم را گرم کنم و هم دلیل موجهی برای دیگران باشد که گویا سخت درگیر داستان ها شده ام.
البته سه – چهار روز اول حسام هم برنامه اش تغییر کرده بود، شب ها دیرتر از معمول می آمد و صبح ها برخلاف قبل سر و صدایش زیاد از پایین نمی آمد. به نظرم به محض این که بیدار می شد، می رفت. ولی بعد تقریبا رفت و آمدش مثل قبل شد. از پایین کیمیا را صدا می زد یا خاله را می فرستاد دنبالش، دو – سه بار هم کیمیا را به پارک برد.
ولی روز جمعه خانه نماند، از صبح زود بیرون رفت و تا نیمه های شب هم برنگشت و من با زجر، تمام وسوسه هایی را که به ذهنم خطور کرد از ذهنم راندم. چون بی آن که بخواهم این فکر از ذهنم گذشت که او هم دارد مسیر زندگی اش را به حالت قبل برمی گرداند و حتما دوباره دوست هایش و صد البته خواهر دوست هایش .... زود جلوی جولان افکارم را گرفتم، دیگر به من ربطی نداشت.
romangram.com | @romangram_com