#برزخ_اما_بهشت_پارت_176
- حسام، حسام! ولش کن.
همان طور که با مردک گلاویز بود، برگشت و خشمگین فریاد زد:
- برو تو ماشین!
به سرعت دور بر ما شلوغ شد، معلوم نبود این همه آدم یکدفعه چه جوری جمع شدند. به یک چشم به هم زدن غوغا شد، ولی از بین همه آن ها هیچ کس نمی توانست دست های حسام را از یقۀ مردک باز کند. و من درمانده برای این که در آن هیاهو صدایم را بشنود، دوباره فریاد زدم:
- حسام! ولش کن بریم.
یکدفعه رو برگرداند و برافروخته تر از قبل نعره کشید:
- به تو گفتم برو تو ماشین!
بی آن که جوابی بدهم، انگار از حالتم فهمید که نمی خواهم بروم. یکدفعه مردک را که مثل عنکبوتی دست و پا می زد، با یقۀ لباسش چنان محکم به سمت خودش کشید و بعد رها کرد که اگر دست های دیگران او را نگرفته بودند، مسلما بلایی سر سر و کله اش می آمد و بعد با فک های به هم فشرده از خشم به سمت من آمد و این بار من دوان دوان و جلوتر از او به سمت ماشین رفتم. از وضعی که پیش آمده بود و از حسام که انگار از خشم دیوانه شده بود، به شدت ترسیده بودم.
romangram.com | @romangram_com