#برزخ_اما_بهشت_پارت_175
- ببخشین آقا، معذرت می خوام.
و رد شدم که از پشت سر گفت:
- ما معذرت نخواسته هم چاکریم.
لحن و صدا آن قدر وقیح بود که جا خوردم و بی اختیار برگشتم. تعجب نداشت، صورت و نگاهش هم مثل صدایش بود، سریع رو برگرداندم و با عجله به سمت پاساژ رفتم. صدایش از پشت سرم می آمد. معلوم بود پشت سرم، با فاصلۀ اندک می آید. حرف های مزخرفی را وزوزکنان می گفت که توی هیاهوی خیابان و اطراف نامفهوم می شد. اگر نامفهوم هم نبود من آن قدر مضطرب بودم که نمی فهمیدم. برای همین بی اعتنا و با عجله چندم قدم دیگر برداشتم و رسیدم جلوی پاساژ و مغازه را دیدم. مرد مزاحم که همان طور پشت سرم، با فاصله بسیار اندک می آمد، با وقاحت تمام گفت:
- جیگر! جواب ما رو نمی دی؟
یکدفعه فریادی وحشتناک فضای پاساژ را پر کرد:
- جرا، صبر کن من جوابت رو می دم، مرتیکه بی شرف!
قسمت هشتم
وحشت زده برگشتم و ناباورانه حسام را دیدم که یقۀ مردک را آن قدر محکم گرفته بود که کم مانده بود خفه شود. با وحشت و التماس گفتم:
romangram.com | @romangram_com