#برزخ_اما_بهشت_پارت_177
سوار که شد، چنان به سرعت حرکت کرد که سرم محکم به پشتی صندلی خورد. تمام خشمش را انگار سر دنده و پدال گاز خالی می کرد و من که از ترس نفسم بند آمده بود، جرئت نمی کردم صدایم در بیاید ... تا این که سر یک پیچ، چنان بد پیچید که فکر کردم الان زیر چرخ های کامیونی که از روبرو می آید، له می شویم. تا آن جا که می توانستم آهسته گفتم:
- یواش تر.
انگار نمی شنید. دوباره بلندتر و با التماس گفتم:
- حسام، یواش تر.
ولی باز هم همان طور با سرعتی سرسام آور می رفت. از ترس فریاد زدم:
- کری؟! با توام می گم یواش تر. نمی شنوی؟!
یکدفعه با فک های به هم فشرده، آینیۀ بغل ماشین را نگاه کرد، ماشین را کشید کنار خیابان و چنان محکم ترمز کرد که این بار، با این که دو طرف صندلی را گرفته بودم، سرم به شیشه خورد. بعد رویش را به من کرد و با چشم های لبریز از عصبانیت نگاهم کرد و فریاد زد:
- نه، کر نیستم می شنوم، مگه تو چند دقیقه پیش کر بودی؟! آره، کر بودی؟!
آن قدر بلند فریاد می زد که بی اختیار دستم را روی گوشم گذاشتم و خودم را عقب کشیدم، ولی او همان طور با عصبانیت ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com