#برزخ_اما_بهشت_پارت_168


- بابا حالا چرا اوقات تلخی می کنین؟ بگو کجاست خاله، من با نسرین می رم.

مهشید باز بی آن که جواب خاله را بدهد، رویش را به من کرد. کاملا معلوم بود بی تاب است، مثل همیشه که وقتی چیزی را می خواست دیگر تاب و توانش را از دست می داد، رو به من و دوباره با خواهش گفت:

- ماهنوش، خواهر، تو می ری؟

- مهشید می شه بشینی و درست بگی کجا و برای چی؟ من اصلا نمی فهمم چی می گی.

بالاخره فهمیدم خیلی وقت پیش، در یک فروشگاه لباس بچه، یک سری کامل لباس بچه خارجی خیلی قشنگ دیده، منتها چون آن یک سری باقی مانده هم فروخته شده بوده، مهشید با اصرار شماره تلفن داده که اگر دوباره از آن آوردند به او زنگ بزنند و حالا بعد از چند ماه با او تماس گرفته بودند که چند سری از آن لباس ها را آورده اند و ....

مهشید چنان بی تاب بود که به قول حسام، انگار دنیا بود و همین یک سری لباس بچه و مهشید که بچه ش لخت مانده! و مهشید اصرار داشت من بروم، چون به قول خودش من سلیقۀ او را می دانستم و دوباره داشت بین او و حسام بحث می شد که گفتم:

- کیمیا چی؟

مهشید خوشحال و ذوق زده پرسید:


romangram.com | @romangram_com