#برزخ_اما_بهشت_پارت_167

حسام از جایش بلند شد و گفت:

- هیچی، یه کاسب مزاحم از دوست های خواهر عزیزت زنگ زده یه سری لباس بنجل که چند وقت پیش ایشون بهش سفارش داده ن، آورده. حالا دنبال یه آدم بی کار می گرده، پاشه بره اون کلۀ شهر....

مهشید عصبی حرفش را برید:

- آره، حالا که به خاطر دختر عموت می خوای چهار تا خیابون بری، اون کلۀ شهره، اگه همین الان دوست دخترت تلفن بکنه بگه پاشو بیا ابرقو ....

حسام این دفعه با ناراحتی حرفش را برید:

- این چه اخلاقیه تو داری، تا آدم بهت می گه نه ....

مهشید حرفش را برید:

- من عقلم کمه که اصلا از تو خواهش کردم.

خاله گفت:

romangram.com | @romangram_com