#برزخ_اما_بهشت_پارت_160


- واسه همین که زشته می گم چونه نزن سوار شو.

سرم را بلند کردم و نگاهم که به نگاهش افتاد، احساس کردم تمام رگ و پی تنم کشیده شد. زود سرم را پایین انداختم، نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. ولی با اخم هایی درهم و ساکت. او حرف می زد، سر به سر کیمیا می گذاشت و می خندید. و من سعی می کردم قیافه ای جدی ولی آرام داشته باشم. با لحنی بچگانه و مهربان که همیشه با کیمیا حرف می زد گفت:

- کیمیا، به خاله ماهنوش بگو قهر کار بچه های بده.

کیمیا فوری بهه طرف من برگشت و به صورتم خیره شد. لبخند زدم:

- کیمیا، به دایی بگو خدا رو شکر که ما بچۀ بد نداریم. مگه نه؟

خندید حالت نگاهش طوری بود که انگار می فهمید بین ما یک اتفاقی افتاده. دلم برایش ضعف رفت، برای آن نگاه کنجکاوش. بی اختیار خندیدم و محکم بوسیدمش:

- عزیز دلم!

- خوب حالا که خندیدی، پس دیگه آشتی؟


romangram.com | @romangram_com